۱۳۹۳ مهر ۲۰, یکشنبه

هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

ماه گذشته برای تنوع هم که شده تصمیم گرفتیم یه تفریح فرهنگی کنیم و رفتیم فستیوال فیلم تورنتو. با هدف حمایت از سینمای وطنی 50 دلار دادیم و دو بلیط برای فیلم "قصه ها" ی خانوم بنی اعتماد خریدیم. اتفاقا درست لحظه شروع فیلم اشکالی فنی پیش آمد و مسئول پخش ضمن عذرخواهی گفت که 10-15 دقیقه ای طول می کشد که سیستم آماده نمایش شود. در این فرصت خانوم بنی اعتماد روی سن آمد و تلاش کرد با صحبتهایش حاضرین را سرگرم کند. از ماجرای چگونگی ساخت فیلم گفت و مسائلی که ساخت فیلم اجتماعی در ایران معمولا به همراه دارد.

 فیلم مجموعه از چند اپیزود مختلف بود که داستان زندگی چند خانواده پایین دست و فقیر جامعه را روایت می کرد. ملغمه ای از اعتیاد، ایدز، تن فروشی، بی پولی، اخراج و بیکاری، خیانت، بیسوادی و هر کوفت دیگری که دل تان بخواهد. بسیار سیاه و غم انگیز و البته تکراری و بدون هیچ حرفی تازه یا قالبی نو. نمایش بدبختی های پایین ترین دهک جامعه. برای بار هزارم. با دیالوگ های شعاری و غیر واقعی.
حالم بهم خورده بود. چندش و تهوع. احساس می کردم تحقیر شده ایم. آن هم به دست خودمان. مرا به یاد فیلم های هندی انداخت که دهه شصت و هقتاد از تلویزیون پخش می شد. یک بچه یتیم و گرسنه که از آدم های پولدار کتک میخورد. شاید باورتان نشود، ولی تصور کلی من از هند هنوز هم همان است.

در اغلب فستیوال های بین المللی فیلم معمولا بخشی از تماشگران، قشر علاقمند به سینمای ملل هستند و دوست دارند از دریچه سینما با فرهنگ و آداب و رسوم کشورهای دیگر آشنا شنود. مخصوصا در جامعه مهاجرپذیر کانادا که نژاد و ملیت های گوناگونی در آن ترکیب شده اند، کسی که به تماشای یک فیلم ایرانی می آید مطمئنا برای تفریح و خوشگذرانی نیامده است. بلکه میخواهد راجع به سرزمینی که دوست، همسایه، همدانشگاهی یا همکار ایرانی اش از آنجا آمده بیشر بداند. آن وقت سفیر فرهنگی کشور ما آلبومی از کریه ترین گوشه های اجتماع مان را برایش ورق می زند. دردناک تر آنکه خود کارگردان در جلسه پرسش و پاسخ به طور ضمنی می گوید که من این دو سال پیش این فیلم را ساختم که از مدیریت وقت حاکم بر امورات فرهنگی کشور انتقام گرفته باشم.

مگر غرب فقیر و معتاد و بی خانمان ندارد؟ مگر اینجا نابسامانی اجتماعی ندارد؟ هر هفته صد جور خیریه ایمیل و نامه رنگین می آید که به آنها کمک کنید. بارها شده که هنگام  خرید در سوپر مارکت، صندوقدار من را در آن پاس گذاشته که دو دلار هم به "کودکان مریض" کمک کنم. من نمی فهمم این چه توهم باطلی است که اگر بیاییم بدبختی های خودمان رو به دنیا نشان بدهیم "هنر" کرده ایم! آن سوی داستان، رسانه های آزاد (!) غربی به شکلی کاملا هدفمند و هم پیمان شبانه روز در حال سیاه نمایی از ایران هستند. حال ما هم چرخ پنجم می شویم. صد البته که از نمایش چنین تصاویری با روی خوش استقبال می کنند و جایزه هم می دهند!

در هفته های اخیر انتشار عکس هایی با عنوان " بچه های پولدار تهران" در فضای مجازی بسیار خبرساز شد. با دیدن آن تصاویر، گذشته از خودنمایی و فخرفروشی (که در جای خود خیلی هم خوب و لازم است) توجه به این نکته که می خواهند چهره دیگری از آن اجتماع را به تصویر بکشند قابل تامل است. هرچند با بیانی خیلی خام و ناپخته. انصافا اگر حسادت نکنید، حداقل ناراحت نمی شوید. واقع بین باشید. پورشه و مازارتی را برای آدم های "پولدار" تولید می کنند. نه برای من طبقه متوسط . میدانم. شاید میپرسید که این همه  پول را از کجا آورده اند . به من چه. من که مامور مالیات نیستم. مگر از پولدارهای آمریکایی و انگلیسی هم همین سئوال را می پرسید. خیلی مضحک است که از یک طرف دوست داریم پولدار باشیم و از طرف دیگر پولدارها را مجرم قلمداد کنیم.

وقتی صفحه بچه مایه دارهای تهران را کنار قصه های رخشان بنی اعتماد میگذارم، احساس می کنم شاید این جواب آن باشد.

۱۳۹۲ بهمن ۱۶, چهارشنبه

لطفا مسئولین رسیدگی کنند

من می خواهم برای کسانی که فقط غر می زنند و در هر معرکه ای منتظرند با دولت یا هر نهاد عمومی دیگری بیاید به آنها کمک کند سه ماجرای واقعی را تعریف کنم. من در کانادا زندگی می کنم. جایی که برف و سرما جزیی از زندگی عادی مردم در زمستان هاست.

ماجرای اول: چندین سال پیش در ونکوور (که آب و هوایی بسیار شبیه شمال ایران دارد و معمولا باران می بارد و نه برف) برف سنگینی بارید. شاید شبیه همین چیزی که الان در شمال ایران اتفاق افتاده است. شهرداری (که مسئولیت کلیه امور شهری را در اینجا به عهده دارد) اعلام کرد: "همشهریان عزیز، این برف یک اتفاق غیر متعارف است و ما بودجه ای چند میلیون دلاری لازم برای برف روبی شهر پیش بینی نکرده ایم. مطابق گزارش هواشناسی دمای هوا در روزهای آینده بالا خواهد رفت و برف ها آب می شوند. در خانه های خود بمانید"
مردم ونکوور (که به طور نرمال سالانه هزینه بالایی بابت خدمات شهری می پردازند)  این تصمیم برایشان کاملا منطقی و قابل قبول بود. بنابراین کسی به بی بی سی زنگ نزد که فریاد دادخواهی سر دهد. بعد از چند روز برف ها آب شد و روال زندگی عادی شد.

ماجرای دوم:  در شهر تورنتو (محل فعلی سکونت من) امسال درست شب یلدا باران یخی بارید. وزن زیاد یخ ها باعث شکستن درختان ، بستن راهها و قطع کابل های برق شد. محله ما 4 روز و بعضی محله ها تا 10 روز برق نداشتند (توجه داشته باشید که اینجا گرمایش و پخت و پز با برق است و نه گاز). بسیاری مردم شب سال نو را در تاریکی و سرمای منفی 20 تجربه کردند و حتی چند نفر از سرما یخ زدند. قیمت یک موتور برق به 10 برابر رسید. ولی من ندیدم کسی از نهادهای مسئول شهری طلبکار باشد. البته همیشه و همه جا آدم های ناراضی هستند. در آن روزها من یاد گرفتم که این یک وضعیت غیر عادی است و خودم باید به خانواده ام کمک کنم و کردم. برایم کاملا پذیرفتنی بود که قرار نیست کسی به کمک تک تک ما بیاید. الان که یک ماه از آن روزها گذشته، شهرداری و اداره برق اعلام کرده اند که مردم باید هزینه صد میلیون دلاری پاکسازی خیابانها و تعمیرات انجام شده را بپردازند. این اضافه بر مالیات شهری نسبتا سنگینی است که هرساله پرداخت میکنیم (چیزی معادل نصف تا یک ماه حقوق یک فرد عادی). بله، میدونم پیمانکار شهرداری گرانترین نرخی رو که میتونه رو شارژ میکنه و هزار و صدجور دغل بازی دیگر. ولی همینه که هست. اگه میخوای تو تورنتو زندگی کنی، اینم جزو بسته پیشنهادیشه.

ماجرای سوم: در محل سابق کارم در تهران (که یک شرکت خارجی بود) همکاری داشتیم که همیشه نق میزد. از صف نان و ترافیک خیابان ها گرفته تا جوب ها کثیفه و هزار کوفت و زهرمار دیگر. وقتی با بالاگرفتن تحریم ها شرکت های خارجی اجبارا شروع به کوچک شدن کردند، خودش را به شعبه همان شرکت در یکی از کشورهای عربی اون طرف خلیج فارس منتقل کرد. جالبه بدونین بیشتر از 6 ماه اونجا دوام نیاورد و برگشت. اصلا مهم نیست که دلیلش چی بود. به من چه مربوطه.  سال گذشته بعد از چند سال در تهران همدیگر را دیدیم. علیرغم شرایط نامتعارف اقتصادی و تورم بالا، وضع زندگیش به مراتب بهترشده بود. ولی همچنان غر میزد و ناله میکرد.

کانادایی ها ضرب المثلی دارند که می گوید  There is no free lunch. من از زندگی در غرب یاد گرفتم که بهتر است توقع و انتظارتم منطقی باشد. ضمنا با غر زدن و طلبکار بودن آدم باشعورتری به نظر نمی رسم. غر زدن از آن بیماری های واگیردار است که باید اعتراف کنم خودم هم زمانی به آن مبتلا شده بودم. علاوه براین اینجا آدم های غرغرو را خیلی سریع از محل کارشون میندازن بیرون. خیلی ساده است، چون از غر زدن که پولی در نمیاد. در بهشت کانادا، حتی زنها هم کمتر غر می زنند!