۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

من شان نیستم

برخی دوستان گله میکنند که چرا انقدر منفی می نویسی. بابا به خدا من نمی خوام منفی باشم، البته کلا آدم مشکل پسندی هستم ولی نمی تونم بگم ماست سیاهه! شما این خبر رو بخونید (اینجا) . اینو دیگه خودشون دارن میگن! بله، دو سوم مهاجرهای تحصیلکرده اینجا رسما under-employed هستند. یعنی در رده شغلی پایینتری به نسبت سواد و تحصیلاتشون کار میکنند و 10 سالی طول میکشه تا به همتاهای کانادایی شون برسن. خوب این رسما تبعیضه. تازه پز هم میدن که جامعه کانادا خیلی EDUCATED است!! دقیقا خودمو بگه، با این ساعت کارم بیشتره ولی درآمد پایینتری از همکار کانادایی خودم دارم که تازه ساعت کارش هم کمتره. در صورتی که میبینم راندمان کاری بهتری هم دارم (حداقل اولش!). تازه خیلی ها بهم میگن تو خیلی پررویی و قدر شغلت رو نمیدونی که مرتبط با رشته ات هست! خوب مگه قراره نباشه؟!
یادمه وقتی دنبال کار میگشتم بهم توصیه میشد که اسممو بزارم شان، چونکه میگفتن طرف اسم خارجی که میبینه حال نمیکنه و رزومه تو میندازه تو سطل آشغال و شانستو از دست میدی. حالی هی بگین اینجا همه حقوق برابر دارن و ما احساس نمی کنیم که با بقیه فرق داریم! باشه، ولی خوب حقوق اونا یه خورده برابرتره .

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

ماجرای کار پیداکردن خودم

حتما میدونین که تو مملکت غریب که کسی رو ندارین یا اگرم دارین روش حساب نمی کنین، مهمترین چالش پول درآوردن یا جور دیگه بگیم "کار" داشتنه. کار پیدا کردن در اینجا هم مثل همه جای دنیا آشنا و پارتی میخواد. شما خودتون هم اگه رئیس باشین، ترجیح میدین یکی رو که میشناسین یا اونایی که میشناسین اونو میشناسن، بیارین تو دم دستگاتون تا یه آدم غریبه بخصوص که مهاجر تازه از راه رسیده هم باشه که هنوز باچم و خم سیستم و روش کاری کشور عزیزتون آشنا نیست.


خوب تا اینجا اون قسمت از job های پنهان که تو هیچ سوراخی آگهی نمیشن رو از دست میدین که خوب میدونین معمولا شیرین ترین کارها همینان. میمونه کارهای آگهی شده در سایت ها و روزنامه ها و Agency ها. کارهای توی روزنامه که عمدتا ماله عوامه : سکرتر، فروشنده، صندوقدار، تلفنچی، آشپز، کارگر ساده و از این قبیل. البته اسماشون خیلی دهن پرکن و جذابن و یه مدت طول میکشه تا بفهمین "معنی و مفهوم آن" چیست! مثلا نوشته Senior Sales & Marketing درشرکت برق . وقتی ته و توی کارو در میارین میفهمین که باید برین در خونه مردمو بزنین و آویزون بشین و بهشون اشتراک برق بفروشین! عین همون کارهای بازاریابی که تو ایرون داشتیم. البته اگه حال و حوصله شو داشته باشین حالا بالاخره کاره و ازش نون در میاد. اسمش هم که خیلی شیکه! بگذریم. من شروع کردم به جستجو در اینترنت و ارسال رزومه. خوب طبیعیه که جوابی زیاد نمیاد، چون تا میبینن طرف "سابقه کار کانادایی" نداره، رم میکنن و آدم خدای اون کار هم باشه ignore میشه. بنابراین اگه از قبل expect نکرده باشین، بدجوری تو ذوقتون میخوره، ولی چاره چیه همینه دیگه. کلا آش انقدر شور شده که خودشون نشستن ببینن راه چاره چیه که این همه آدمه متخصص که از اینور اونور دنیا اومدن اینجا ، کار under qualified نکنن و underpaid نشن. (دیروز تو رادیوشون شنیدم)
حالا اینا به کنار، میدونین که درست رزومه فرستادن هم که الکی نیس. باید هی بر اساس job مورد نظر، رزومه رو تغییر داد و لغت هاشو عوض کرد و یه cover letter جدید روش گذاشت که اینا هر کدوم کلی وقت میبره. یعنی شما تو یه ساعت فقط یکی دوتا رزومه درست درمون میتونین بفرستین. خلاصه بعد از بیش از دویست رزومه ای که این ور اونور فرستاده بودم بالاخره بعد یه ماه، اونم آخرش یه Agency بهم زنگ زد. کلی منت گذاشت که شما سابقه کار کانادایی رو نداری، ولی چون career history ات مرتبطه لطف کردیم و باهات تماس گرفتیم. بعد یه قرار مصاحبه تلفنی باهام گذاشت واسه روز بعد که یک ساعت و نیمی طول کشید و دو روز بعد تازه بهم گفت که کاره چیه و کجاست و یه قرار مصاحبه حضوری برام ردیف کرد. منم خوشحال و خندان که بالاخره این چنگک ما هم یه جا گیر کرد، کت شلوار کراوات کردم و رفتم برای interview. بگذریم که تقریبا دو ساعت تو راه بودم تا با این مترو اتوبوس داغانه اینجا به محل مورد نظر رسیدم. تازه صد دفعه مسیر رو تو اینترنت و اونترنت چک کرده بودم که عوضی سوار نشم و گم و گور نشم. تو دلم میگفتم من که یه هفته این مسیرو بیام که فاتحه ام خوندست! تو اتوبوسی که عین متروی تهرون آدم بار زده بود، صورت تو صورت چینی و آفریقایی وایستاده بودم و تحمل میکردم! به هر بدبختی بود 5 دقیقه مونده رسیدم به شرکت مزبور و رفتم تو. خودمو به reception معرفی کردم و گفتم با دیوید قرار دارم. چند دقیقه بعد دیویدجون اومد و دیدم بهه! اینکه از اون جهودای خرمذهبه که از این کلا کوچولوها رو سرشونه. بعدا که از دوستام پرسیدم فهمیدم این کلاها رو به موهاشون سنجاق میکنن که نمیفته. منو برد تو دفترش و یه قهوه برام ریختو و راجع به کار شرکتشون توضیح داد و عکس باباش رو هم که رو دیوار بود بهم نشون داد و گفت که این شرکت 40 سال پیش توسط اون راه افتاده (اصلا 40 سال پیش کانادا نه منه!) بعد نفر تکنیکالشون اومد و اونم شروع کرد به بیشتر سئوال های فنی پرسیدن. زمینه کار شرکتشون فروش و سرویس یه Motor & Drive معروف بود که از ایرون هم میشناختمش. بعد هم منو برد و اون پشت، انبار و دفتر فنی و کارگاهشونو نشونم داد. طرز برخوردشون طوری بود که گفتم خیلی خوب از فردا باید پشت اون میز بشینم و کارم هم اینه. بعد که برگشتم خونه از Agency یارو بهم زنگ زد و گفت متاسفم، اینا گفتن فلان سابقه کاری رو که ما مد نظرمونه نداری و میریم دنبال یکی دیگه. خوب خوشحال شدم که اون مسیر لعنتی رو دیگه نباید برم و ناراحت ار اینکه یکی منو unqualified کرده بود. دو ساعت بعد دوباره نشستم پشت کامپیوتر و روز از نو روزی از نو. دیگه تقریبا کاری نبود که رزومه نفرستاده باشم. طرف های عصر تو یه سایت داغان یه job دیدم که مرتبط بود ولی حتی آدرس Email هم نداشت و فقط اسمش و فکسش رو گذاشته بود. گفتم بزار اینم بفرستم. resume و cover letter رو پرینت و فکس کردم و بعد زنگ زدم که ببینم رسیده یا نه و بعدش با کی باید پیگیری کنم. زنه هم دودرم کرد و گفت اگه qualify باشین ما خودمون باهاتون تماس میگیریم. یعنی هیچ وقت اسم key person رو به شما نمیدن. هیچی، فردا صبحش رفته بودم پیاده روی که مدیرشون بهم زنگ زد و گفت میخوام باهات interview کنم. منم برای همون روز قرار گذاشتم و رفتم. این یکی با اتوبوس همش نیم ساعت راه بود و کارشون هم کاملا زمینه تخصص خودم بود یعنی برنامه نویسی PLC زیمنس. یه شرکت ماشین سازی که ماشین آلات تولید لوله های خاصی رو تولید میکنند. کل داستان نیم ساعت طول نکشید و به حقوقی 10 تا بالاتر از offer قبلی استخدام شدم. وقتی از در شرکته اومدم بیرون، اون غرور شکست خورده دیروزم التیام پیدا کرده بود.

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

بدو بدو کانادا، جا نمونی!

واقعا وقتی آدم اینور آب نشسته و میبینه ملت چه دست و پایی میزنن که بیان اینجا، فقط میتونه یه پوزخند زهرماری بزنه. از اون بدتر کلاهبردارهایی هستن که اینور دندون تیز کردن که چه جوری این عشاق سینه چاک کانادا رو کیسه کنن. یه بابایی رو بهم نشون دادن که تا حالا قرار عقد با 5-6 تا دختر ایرونی رو گذاشته و از هر کدوم 20-30 میلیون گرفته به عنوان هزینه وکیل و مکیل. با هرکدوم هم تو یه کشور قرار گذاشته و رفته عکس بغل تو بغل گرفته که یعنی ما نامزدیم و قراره ازدواج کنیم و جالب اینکه ایرون هم نمی ره! هزینه بلیط و هتلش به ترکیه و دوبی و سوریه و هزار کوفت وزهرمار دیگه رو هم ازشون تا قرون آخر گرفته. همه اون دخترها هم بیچاره ها سرکارن و هی نشستن که کارشون درست بشه بیان! بگذریم. تازه یارو که اومد اینجا فکر کردین چی میشه؟ هیچی میره تو فروشگاه های لباس با مینیمم دستمزد کار میکنن که پول تو جیبیش دربیاد. از همه جالبتر اینکه خیلی دخترها به این امید میان که اینجا یه شوهر خوب پیدا کنن!! نکته دیگه ای که الان یادم اومد اینه که شما اینجا خیلی راحتتر از ایرون میتونی خودتو پولدار نشون بدی. اتفاقا یه مورد خانوم و آقایی رو دیدم که هردو گول ظاهر پولدار اون یکی رو خورده بودن و بعد که گندش در اومده بود کارشون به دعوا کشیده بود. بعضی ها هم البته واقعا پولدارن و یا بابا مامان براشون از ایرون میفرستن که خوب راستشو بخواین خیلی لذت بخشه! چون سیستم اقتصادی کانادا آنقدر زیرکانه پیاده شده که هرچقدر هم کار کنین و پول دربیارین، همشو ازتون از راههای مختلف پس میگیره و آخرش بازم بدهکارین. یه سری هم که از طریق باج سبیل یا همان"سرمایه گذاری!" میان. یعنی 120 میلیون پول نازنین رو میدن به آقای گاورمنت کانادا، بعد میرن توصف که بهشون اقامت دایم بدن، تازه کلی شرط و شروط هم داره از قبیل اینکه باید نشون بدن توانایی اداره کردن یه بیزنس رو داشته باشن و چه و چه. این وکیل های عزیز هم با هر نفری که از این راه میارن کلی پورسانت از دولت اینجا میگیرن، یعنی هم از توبره میخورن و هم از آخور. چون قبلش بابت هزینه درست کردن کار "سرمایه گزار" کلی سرکیسه اش کردن. خلاصه بدو آقا که جانمونی! تموم میشه ها!!

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

نیاگارا، Mall و دیگر هیچ

اگر در تورنتو و شهرهای اطراف آن ساکن باشید، برای تفریح آخر هفته تقریبا جای خاصی وجود نداره که آدم بره. یعنی با ایرون خودمون هیچ فرقی که نداره هیچی، بدتر هم هست. از چند ماه پیش که اینجا اومدم، تنها جای واقعا تفریحی که دیدم آبشار نیاگارا و محدوده اطراف اون بود که خوب جدا قشنگه و آدم از تماشای شکوه و زیبایی طبیعت لذت میبره. ولی خوب اونم بعد دو سه دفعه عادی میشه. به جز اون یه دریاچه ای هم در شمال اونتاریو هست که در اطراف شهر Barrie ساحلی تفریحی داره که فقط یکی دوماهی تو تابستون که هوا به اندازه کافی گرم باشه قابل استفادست که اونم انقدر شلوغه که من ترجیح میدم نرم. عین پلاژهای عمومی شمال خودمونه.
در کل کشور کانادا زیاد جایی واسه دیدن نداره و شما بیشتر باید با مفاهیم معنوی که در اینجا به روحتون تزریق میشه صفا کنین. در عمل بیشتر مسافرت های تفریحی مهاجرین کانادایی به خارج از کاناداست، که این وسط سواحل و resort های کشورهای آمریکای مرکزی مثل مکزیک، جاماییکا، کوبا و دومینیکن طرفدار زیاد داره. چون هم ارزونه و هم نسبتا نزدیک. پولداراش هم میرن هاوایی و باهاماس. جالبه که کسی زیاد اروپا نمیره. حالا همه اینا به کنار تفریح اصلی مردم کانادا به خصوص در 7-8 ماه سرد سال، مال گردی و خرید است. مال های بزرگ و سرپوشیده، شلوغترین جایی است که آخر هفته ها میبینید. خوب، خرید کردن به نظر من واقعا تفریح لذت بخشیه گرچه میدونم اکثر آقایون دوست ندارن! یه چندتا کلاب وطنی هم هست که یه بار منو بردن حالم بهم خورد! اینجا حتی از پارتی های مدل ایرون هم خبری نیست. اینجا اسمشه که Multi-Cultural هست، ولی در عمل هیچ کالچری شما رو تو خودش را نمیده. عیسی به دین خود، موسی به دین خود، محمد هم همینطور. میمونه تفریح اصلی ما ایرونی ها یعنی خوردن. اینجا همه رستوراناش هنرشون اینه که مرغ و گوشت و سیب زمینی رو به 100 شکل مختلف به خوردتون میدن. پیتزاهاشون هم واسه ما زیاد جالب نیست. باز جای شکرش باقیه که میتونین برین رستوران ایرونی و یه غذای وطنی بخورین کیف کنین، وگرنه غذای خودشون استیک و وینگز و سیب زمینه. البته اگه با غذاهای chinease حال کنین، رستوران های زنجیره ای ماندارین واقعا خوبن. همینطور رستوران های ایتالیایی.
بازم میگم، اینا impression منه و ممکنه واسه بقیه اینجوری نباشه. ولی خوب اگه یه things to do in Toronto بزنین، می بینین مثل جاهای دیگه دنیا نیست که 100 تا جای دیدنی واستون لیست کنه. بازدید از باغ وحش و رفتن به مرکز خرید توی اون کاراییه که توی شهری که اسمش متروپولیتنه جذاب محسوب میشه!

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

Deal خوب

اینجا همه دنبال deal خوبن. همه میخوان save کنن.
"بخر! deal خوبیه ها، از دستت میره"
"دنبال یه ماشین 4-5 تایی میگردم. deal خوب چی سراغ داری؟"
" خوب شد اون خونه رو نخریدی. اصلا deal خوبی نبود."

اینا اصطلاحاتیه که اینجا به دامنه لغات شلم شوربای ما ایرونی ها اضافه میشه و حس خارجی حرف زدن بهمون میده. رادیو، TV، روزنامه و flyer همه دارن مدام تو چشم وگوشمون میکنن که چی بخریم چندتا save میکنیم و کجاها deal خوب پیدا میشه. حالا اینجا به قول کانادایی ها باید smart shopper یا bargain hunter باشی و بتونی deal خوب و بد رو از هم تشخیص بدی. اصلا یکی از چالش های زندگی کانادایی توانایی درست deal کردنه. جالبه بدونین که تو مشاغل مربوطه فقط به ماشین فروش ها لفظ dealer اطلاق میشه. خوب شاید چون همه جای دنیا ماشین فروش ها واقعا آخرdealer هستن، تو ایرون که یادتون باشه کسی نمی تونست سر نمایشگاهی کلاه بذاره، مگه جماعت خودشون. اینجا هم همینطوره. کما اینکه اینجا هم جامعه ایرونی جربزه خود رو نشون داده و پست های فراوونی رو در این صنف از آن خود کرده. منم تصادفا از یه dealer ایروونی ماشین خریدم. یعنی اول ماشینو با دوستم دیدیم، بعد که رفتیم تو بپرسیم چیه، دیدیم طرف ایرونیه. از بچه های پاک محله مجیدیه هم بود، موهای فرفری، کت شلوار خاکستری با پیرهن ساتن مشکی و کفش سیاه نوک تیز. آخر تیپ نمایشگاهی، خوب هم بلد بود چطور deal کنه و به من هم میگفت استاد گرامی. به نظرم که deal خوبی بود، خدا کنه واقعا همینطور باشه!

Proudly Canadian


این جمله بعد از یه مدت اینور اونور به چشمتون میخوره : "Proudly Canadian" . معمولا روی تبلیغ کالا یا ماشین به چشم میخوره من که اوائل سر در نمی آوردم، ولی بعد برام توضیح دادند که چون تو کانادا کارگر (به قول اینا لیبر) خیلی گرونه، اگر چیزی رو واقعا همینجا تولید کنند، یعنی تونستن طوری هزینه تمام شده رو پایین بیارن که مثلا با مشابه چینیش قدرت رقابت داشته باشه. چون وگرنه میرفت و تو چین تولید می شد. بنابراین باید افتخار کنیم که ما کانادایی ها تونستیم چیزی تولید کنیم که پوز چینیه بخوره! این شامل آدمها هم میشه، چون هرکسی که نمیتونه به این سادگی کانادایی بشه و باید از هفت خوان رد شده باشه و IELTS هفت هم داشته باشه! شاد باشید.

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

من اینجوری اومدم کانادا (5)

بعد از اینکه ویزامون اومد، شمارش معکوس برای سفر و بهم زدن خونه زندگی شروع شد. یکی از موارد اصلی هم quit کردن از کارم بود. البته اکثر همکارام میدونستن، ولی قضیه رو تا اون موقع با رئیسم نگفته بودم. یادمه وقتی رفتم پیشش و گفتم رئیس جون من دارم میرم کانادا، خیلی کول گفت که خوب یعنی چی، اینجا همه دارن میرن کانادا! اینکه چیزی تازه ای نیست. جواب دادم نه رئییس جان من دیگه جدی جدی دارم میرم و اومدم که کارامو تحویل بدم. گفت خوب این شد یه چیزی و طبق معمول آرزوی موفقیت کرد و گفت هرکی از این شرکت رفت عاقبت به خیر شد، البته به جز آقای فلانی که اونم رفت زیر ماشین و ربطی به اینجا نداشت. بعد paperwork مربوط به ترک شرکت رو بهم توضیح داد و مشخص کرد که پروژه های کاری رو به کی تحویل بدم. دو سه هفته بعد که آخرین روزهای کار رسمی من بود برام یه مراسم تودیع و شیرینی خوران خیلی صمیمی گرفتن و کلی عکس گرفتیم و خندیدیم و کادوبازی کردیم. کلا چون من همیشه خودم از سمت هایی که تا حالا داشتم زدم بیرون، این قسمت ماجرا برام جالب و خاطره انگیزه. از یه طرف دل کندن از آدم هایی که شاید بیشترین ساعت های روز رو باهاشون میگذزونی سخته و از طرف دیگه رفتن و تجربه کردن یه محیط کاری جدید وسوسه انگیزه که لزوما شاید بهتر هم نباشه، ولی من دوست دارم. یکی از همکارای قدیمی هم با یه special gift بدجوری شرمندم کرد. از وقتی که کارم رو ول کردم تا روزی که اومدم اینجا به دلایل مختلف سه ماهی طول کشید و تو این مدت واسه درآوردن خرج زندگی چند تا کار کانترکتی برداشتم که اتفاقا خیلی هم بهم مزه داد! تو اون ماه آخر هم بهم یه شغل خیلی خوبی پیشنهاد شد که یه دو سه روزی دودوتا چارتا میکردم که قبول کنم یا نه و حتی یه روز هم رفتم سرکار، ولی فکرکردم نه، اینکه بعدا هم هست. حالا فعلا قاچ زین کانادا رو بچسبم بهتره. تو این مدت در کلاسهای IOM هم شرکت کردیم که واقعا جالب بود از چند نظر: اول از اینکه فهمیدم نصف بیشتر آدمهایی که میرن کانادا از طریق ازدواج، سرمایه گذاری و یا اسپانسرشیپ والدین یا فرزندان میان و شاید فقط 30% مثل ما به عنوان نیروی کار حرفه ای مهاجرت می کنند. ثانیا از تو همون کلاس چشم دیدن همدیگرو ندارن، چه برسه به اینجا! بعدا براتون تعریف میکنم که اینجا چه جور ایرونی هایی دیدم و دارم میبینم. خیلی فانه! ضمنا میتونین از طریق IOM بلیط ارزونتر هم بگیرین رو پرواز خوب لوفت هانزا. یادتون باشه صندلیتونم رزرو کنین. بله، می گفتم، این وسط قسمت بهم زدن خونه زندگی و فروختن و بخشیدن مال و اموال و دل کندن از خنزر پنزرهایی که یه عمره نتونستی دورشون بریزی خودش سریالی بود. خوب اول از همه مامانا میان و همه چیزای گرون رو حیوونی ها به همون قیمت نو میخرن که که به بچه شون کمک کرده باشن. بقیه رو هم دوست و آشنا و فامیل هر کدوم یه تیکه شو برداشتن. هر چی هم که موند یه خانم محترمی بود که دادیم بهش برد واسه خیریه و فقیرا. این وسط قسمت دردناکش کتابها و مجله ها بود. چون هم سنگین و غیرقابل حمل بودن و هم همشو مجبوری بز فروختیم به یکی از این دکه های کتاب دست دوم فروشی. یه مقدار لوازم خونه رو هم فریت کردیم که اینجا داستانی داشتم سر تحویل گرفتن و ترخیصشون. شاید دل کندن از خونه ای که توش سالها واقعا زندگی کرده بودم، غم انگیزترین قسمت ماجرا بود. خوب فکراتونو بکنین، مهاجرت در حرف آسون و جذابه، ولی در عمل سخت و پراسترس. پل های پشت سرتونم به هیچ وجه خراب نکنین و همیشه یه کوره راهی واسه برگشتن وا بزارین. اینجا خیلی ها هستن که زیاد هم راضی و هپی نیستن ولی راه پس و پیش هم ندارن و مجبورن با انتخابشون کنار بیان. ای بابا، باز زیاد روضه خوندم. تا بعد.

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

خونسردی به سبک کانادایی

اینجا اکثر آدم ها خیلی ریلکس هستند. یا حداقل اینجور به نظر می آیند. نمی شنوید کسی داد بزنه. کسی اعتراض هم نمی کنه. بگذارین یه نمونه جالب براتون تعریف کنم. می دونید که این کانادایی های عزیز گواهینامه هیچ جا رو قبول ندارن( به جز آمریکا و تعداد انگشت شماری کشورهای دیگه). حتی گواهینامه رانندگی بین المللی رو هم قبول ندارن، چون باهاش ماشینتون رو بیمه نمی کنند. در ارتباط با ما جماعت ایرونی هم به علت تقلب فراوان ( اصلا تو ذاتمونه!) حتی ترجمه رسمی گواهینامه مون هم پذیرفته نمیشه و من دادم گواهینامه رو دوباره ترجمه کردند. حال بگذریم، 10 روز بعد از اینکه رسیدم اینجا ، رفتم Drive Test امتحان آیین نامشونو دادم و همون موقع قبول شدم و بعد رفتم اینترنتی واسه امتحان شهر وقت گرفتم که افتاد دو هفته بعدش. این دو تا امتحان 125 دلار هزینه داره. درست سه روز بعد زد و کارمندای Drive test اعتصاب کردن که حق و حقوقشون زیاد بشه یا کم نشه. نشون یه اون نشون که الان 9 هفته گذشته و اینا هنوز تو اعتصابن و نتیجش اینه که کسی نمیتونه گواهینامه بگیره! دولت استانی هم خیلی ریلکس گفته ما کاری نمی تونیم بکنیم و سندیکای کارگری که اسمش یونیونه باید یه جوری با روسای شرکت مجری امتحانات رانندگی کنار بیاد. حالا اصلا جهنم که این مسخره بازی چه impression به من میده و من تا گواهینامه این خراب شده رو نداشته باشم نمی تونم ماشین بخرم؛ تو خبرا میخوندم که یه سری آدم که میخوان گواهینامه رانندگی اتوبوس و تریلی بگیرن و برن سر کار، علاف و چارچنگولی موندن . هیچکس هم ککش نمی گزه. داشتم اینو میگفتم، هیشکی اعتراض نمی کنه . همه خونسرد هستند خود رو تابع قانون میدونن! چون اعتصاب کاملا قانونیه و ما باید عواقب و عوارضش رو بپذیریم، حتی ما ایرونی های عزیز. باز اینا رو گفتم حرصم گرفت! آخه یادم میاد هر دفعه میرفتم شهرک آزمایش با اینکه کارم راه می افتاد، کلی بد و بیراه میگفتم. الان که سه ماهه نشستم یه امتحان کوفتی رانندگی بدم جیکم هم در نمی آد! دارم به آرامش می رسم، از نوع کانادایش.

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

بحران هویت در مهاجرت

در کانادا چیزی به نام هویت فردی و اجتماعی وجود ندارد. چون خانواده ای وجود ندارد. هرکی از یه جا اومده و نیازی نداره بقیه اصل و نسبش رو بدونن. اصلا خیلی ها در رفتن و اومدن. هویت شما منحصر به چند شماره (نظیر SIN Number و شماره گواهینامه رانندگی) و از همه مهمتر Credit History شماست. این آخری چیزی نیست که بتوانید از راه میانبر و با تیزبازی بدست آورید، بلکه برعکس باید صبر کنید تا زمان بگذرد و هرچه بیشتر بهتر تا به اصطلاع کردیت تان build up شود. اینجا اگر کردیت نداشته باشید شما را به خیلی از بازی ها راه نمی دهند. در حقیقت هویت شما با کردیت تان و یا به زبان دیگر با اعتبار اقتصادی تان معین می شود. فرقی نمی کنه که دکتر مهنس باشی یا بقال و راننده تاکسی، اینکه پول چقدر داری یا چقدر در اختیارته مهمه. شما به عنوان یه مهاجر باید اول از همه تمام وجهه و سطح اجتماعی که قبلا داشتین رو ببوسین بذارین کنار و بعد بگردین ببینین میتونین خودتونو از یه گوشه کناری وارد بازی کنین یا نه. اگه تا حالا امام رضا رفته باشین، دیدین که همه دارن میجنگن که دستشونو به ضریح برسونن. اون وسط دیگه بین نونوا و استاد دانشگاه فرقی وجود نداره. کانادا هم همینه، هیچ کس شما را تحویل نمیگیره. این شمایین که باید با پررویی آویزون بشین. این یکی از عوارض دردناک مهاجرت است که باید بتونین باهاش کنار بیاین. من که فعلا بدجوری باهاش درگیرم! شب بخیر.

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

من اینجوری اومدم کانادا (4)

از دمشق که برگشتیم ظرف یکی دو هفته مدارکی که آفیسر خواسته بود به همراه فرم درخواست ویزا رو آماده و بردم سفارت کانادا در تهران تحویل دادم. اینا یه پست دیپلماتیک داشتن که مدارک رو مجانی میفرستادن سوریه. پول Landing Fee رو هم همون موقع دادم که چقدر شانس آوردم. چون از دو ماه بعد دیگه این سرویس کوفتی رو هم نمیدادن و مهاجرهای بینوا باید پول رو به دمشق میفرستادن. اونم با چه فلاکتی، چون شماره حساب که نمیدن، باید Money Order بفرستی. بانک های ایرونی که قربونش برم با هیچ جای دنیا همکاری ندارن. پس باید چیکار کرد؟ میگم بهتون، باید یکی رو تو کانادا پیدا کنین که بره از بانک به اسمه شما حواله بگیره. بعد اونو براتون بفرسته ایرون. بعد شما اونو بفرستین سوریه. حالا این وسط پول رو چه طوری به دوستتون میرسونین، خودش یه داستان دیگست. بگذریم، بعد دو ماه حالا ایندفعه فایل نامبر فدرال اومد و نوشته بود که اگه درخواست ویزای شما تایید بشه، مدارک پزشکی رو براتون ارسال میکنیم. حالا دیگه از صف کبک در اومدیم رفتیم تو یه صف دیگه. کلا مهاجرت یعنی همین. این صف که تموم میشه، تازه میری تو صف بعدی. بدشانسی وقتیه که از صف بندازنت بیرون، چون نوبتت سوخت میشه. حالا اینا که قسمتهای خوبش بود! وقتی میرسی اینور آب چی میشه؟ بله ، میری تو صف new comer ها. این دیگه خیلی صف داغانیه، چون خیلی شلوغ و درازه و تازه یه صف هم نیست، چند تا صفه. باید حواست باشه که تو همشون زنبیل بذاری و جا بگیری، وگرنه حالا حالاها نوبتت نمیشه. این صف ها رو یادم باشه بعد مفصل توضیح بدم. خوب این پرانتزو ببندیم بریم سراغ بقیه ماجرا. یه 8-7 ماهی از ارسال این مدارک آخری گذشته بود که یه پاکت گنده اومد و توش فرم های آزمایشات پزشکی یا همون مدیکال بود. چند تا دکتر امین سفارت رو هم توش معرفی کرده بودن که یعنی باید برین پیش اینا. یه هفته بعد رفتیم پیش دکی جون که اتفاقا پزشک اطفالی بود که راحت80 سال رو داشت. پیرمرد دوست داشتنی با کت چارخونه درشت و پاپیون مشکی. قسمت شیرینش این بود که بابت یه معاینه سرپایی و دو تا آزمایش خون و ادرار و یه عکس قفسه سینه و هزینه پست کردن اینها نفری 200 هزار تومن شارژمون کردن! حالا الان اینو یادم اومد بگم که تو کانادا جواب آزمایش رو دست خودتون نمیدن، بلکه میفرستن واسه دکتری که براتون آزمایش رو نوشته. این یه کارشون رو من خوشم اومد، چون دردسر رفتن جوابو گرفتن و بردن پیش دکتر رو نداره. در مرحله بعد ، جواب آزمایش ها پس از تایید دکتر، به جایی در فرانسه ارسال میشه و اونا تایید نهایی رو میکنن و بعد به سفارت در سوریه گزارش میدن که این بابا اوکی بود یا نه. دیدین تو فیلم های تاریخی برده که میخواستن بخرن دهنشو وا میکردن دندوناشو نگاه میکردن؟ این داستان مدیکال هم همونه. یعنی ما برده مدرن و سالم میخواهیم که خوب بتونه کار کنه! (البته اگه کاری گیرش اومد!). خلاصه آخرای اسفند 87 بود که یه Email اومد که در خواست ویزای شما پذیرفته شده و میتونیین از تاریخ فلان تا فلان (یک ماهی تایم فریم داشت) برای گرفتن آن همراه پاسپورت بیان سفارت کانادا در دمشق. خوب لامصب، تو که تو ایرون هم سفارتخونه داری، مگه آزار داری میخوای دوباره مارو بکشونی به اون سوریه خراب شده؟ خوب همین جا بده دیگه. من که نفهمیدم چرا اینکارو نمی کنند. حالا نگو این شده یه بیزنس برای دیگران. در کش و قوس رزرو بلیط واسه سوریه بودم که یکی از بچه ها خبر داد آرامکس تو تهرون پاسپورتو میگیره میبره سوریه ویزا رو میگیره میاره. زنگ زدم پرسیدم، دید آره اینکارو میکنن. دودل بودم پاسپورتو را بدم ندم که چند نفر گفتن ما اینکارو کردیم و فقط 100 هزار تومن هزینه شد. میرزه که سوریه نری! خلاصه 5 فروردین 88 که اولین روز کاری بود اول وقت رفتم دفتر آرامکس تو ملاصدرا. دیدم به، بابا اینجا خود سفارته! اون کارمند شون قشنگ می گفت فرم فلان رو بده، بعد فایل نامبرتو اینجا بنویس و چه و چه. همه هم فقط برای همین کار اومده بودن! درست 10 روز از آرامکس بعد زنگ زدن و گفتن که ویزاتون حاضره بیاین پاسپورتاتونا ببرین. تازه داستان شروع شد.

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

من اینجوری اومدم کانادا (3)


مصاحبه شاید یکی از قسمت های جالب و راحت داستان بود. چون آفیسر خیلی باشخصیتی بهمون افتاد. آقای پواسون که معنیش در فرانسه میشه ماهی ما رو به اتاق مصاحبه راهنمایی کرد. روند کار مثل مصاحبه های ویزا در سفارت خونه هاست. یعنی یارو اونور یه دیوار شیشه ای نشسته و مدارک رو از کشوی زیر شیشه با شما رد و بدل میکنه. کل ماجرا حدودا 45 دقیقه طول کشید که بیشتر از نیم ساعتش به کنترل مدارک و وارد کردن یه سری اطلاعات تو کامپیوترش گذشت. ابتدا سئوالات به زبان فرانسه بود و از وسطاش اجازه گرفت که میتونم به انگلیسی هم بپرسم که ما هم گفتیم چاکرتیم، اصلا تو همشو انگلیسی بپرس! اون اولش هم یه حالی داد و پرسید تاریخ تولد؟ که وقتی جواب دادم گفت اینکه با اطلاعات مندرج در فرم درخواستت نمیخونه. وقتی به پاسپورتم نگاه کردم دیدم بنده خدا راست میگه، تاریخ تولد پاس قبلی وجدیدم با هم فرق میکنند! که خوب از اشتباهات لپی برادران پلیس+10 خودمونه. البته طوری نشد و گفت بالاخره کدومش درسته که من جدیدرو به عنوان رفرنس دادم. انقدر این پروسه مهاجرت تو ایرون طول میکشه که 6 دفعه پاسمون این وسط عوض بدل میشه. بگذریم، از ما از این سئوال های کلیشه ای که واسه چی میخواین برین کانادا و چرا من باید شما رو قبول کنم رو نپرسید و مجبور نبودم جواب های چرندشو تحویل بدم! میگن از یه بابایی این سئوال رو پرسیدن که
چرا میخوای بری کانادا، اونم گفته چون کشور خوبیه بعد پرسیده چرا؟ طرف جواب داده چون وکیلم گفته خوبه!! بعد هم ردش کردن. منم بودم میکردم. سئوال مهمی که از من پرسید این بود: مهمترین مشکل پس از ورود چیه؟ خوب بابا معلومه، کار پیدا کردن. از خانومم هم پرسید که میخوای اونجا ادامه تحصیل بدی که از قبل حاضر کرده بود که بگه نه، چرا؟ چون اینا دنبال نیروی کارن نه سربار اضافی! حالا اگرم میخوای بخونی بایست بگی نه. بله، مصاحبه تموم شد و welcome to Canada رو گفت و فرم پرینت امضا شده Certificate de Selection de Quebec رو بهمون داد و اومدیم بیرون. زنگ زدیم ایرون و خبر پیروزی !! رو داردار کردیم. بعد هم رفتیم طبق معمول خرید! وقتی برگشتیم هتل، حاج آقای صاحب هتل گفت بعد ازظهر ماشین میبره همه رو زینبیه زیارت . ما به جاش رفتیم از مقبره یزید و بعدش آرامگاه صلاح الدین ایوبی ، سردار ایرونی که در جنگ های صلیبی کفار مسیحی رو شکست داده بود بازدید کردیم (فیلم Kingdom of Heaven یادتون هست؟).
جالبه که قبر یزید رو نمی ذارن شیعه ها ببینن چون میگن آب دهن میندازن!! بازار دمشق هم به یه بار دیدنش میرزید. روز بعد هم برگشتیم ایرون.

!It goes over by itself

این جمله ای است که معمولا وقتی دارین میمیرین و رفتین دکتر، اونم بعد از کلی نشستن تا نوبت تون بشه میشنوید! تو ایرون ما عادت داشتیم وقتی میریم دکتر،دکتر یه نگاهی به قیافه مون میکرد و یه لیست بلند بالا قرص و آمپول می بست به نافمون. اکثرا همه تو خونه مون یه داروخانه کامل داریم که اکثرا هم تاریخ مصرف گذشته است. حالا این کانادایی ها از اون ور پشت بوم افتادن. اعتقاد دارن که باید به بدن فرصت داد تا خودش با بیماری مبارزه کنه. حالا اگه در راه این مبازره شهید شد امری است علیحده! بنده، از اقبال بلندم درست صبح روزی که شبش باید پرواز میکردم به کشور امید و آرزوها زد و مریض شدم. از این مریضی های فصل تابستون که دل و روده رو داغان میکنه و همش تهوع و ببخشید استفراغ به آدم میده. از اون بدجوراشم گرفته بودم که میگفتن اینو حاجی های عزیز از سفر مکه سوغاتی آوردن. بگذریم که تو هواپیما چی کشیدم تا رسیدم. داروهام رو هم با خودم آورده بودم. خدا براتون نخواد که بیاین اینجا و مریض هم باشین. چون تا سه ماه از بیمه و Health support خبری نیست. بگذریم بعد یه هفته دیدم نه بابا قضیه جدیه. به اتفاق دوستم رفتیم جایی به نام Walk-in Clinic. یه چیزی تا مایه همون درمونگاه های خودمون. 50 دلار جرینگی گرفتن و گفتن بشین تا صدات کنیم. دوستم گفت شانست خلوته چون معمولا یه دو سه ساعتی باید بشینی! بعد یه نیم ساعتی رفتیم تو اتاق دکتر. دکتر مرد جوانی بود و یه سری تست های معمول کرد و وقتی نشانه های بیماریم رو توضیح دادم گفت این یه عفونت روده ای است و مشکلی نداری، میتونی بری! من گفتم پس دارو چی؟ که در جواب گفت no need to medication. It goes over by itself. بله اومدیم بیرون و گفتیم باشه حالا بازم صبر میکنیم، لابد خوب میشم دیگه. بعد یه هفته که دیدم نه هیچ خبری از بهبودی نیست. هر 3-4 روز یه بار هم باید یه بسته قرص تهوع میخوردم بسته ای 5 دلار (8 عدد قرص، همونی که تو ایرون یارو داد میزنه قرص ماشین، قرص ماشین بدم) دیگه کاملا کلافه و عصبی شده بودم! .تا اینکه دوستم با پارتی بازی برام از یه دکتر ایرونی وقت خارج از نوبت گرفت و رفتیم. دوباره یه 50 دلار پول ویزیت دادم و بعد یه ساعتی به حضور جناب دکتر شرفیاب شدم. میگفتن ایشون دکتر دربار بوده و با اشرف سر یه میز قمار میکردن. بگذریم، ایشون تشخیص داد که بنده ورم روده دارم و برام دوتا آزمایش و سی عدد قرص روزی یک عدد تجویز کرد که 45 دلار هم پول اون قرصها شد و 70 دلار هم آزمایش. البته بعد یک ماه دیگه خوب شده بودم. ولی خلاصه اینکه یه مریضی ساده اینجا واسم بالای 200 دلار آب خورد، حالا گذشته از پولش اعصابم بدجوری بهم ریخت. چون احساس میکردم دوا درمونی در کار نیست. کلا واسه ما که عادت کردیم هروقت سرمون درد میگیره فرداش بریم پیش متخصص فوق دکترای مغز و اعصاب، سیستم پزشکی اینجا بدجوری رو nerve میره. چون از این خبرا نیست، اول باید از یه دکتر عمومی که به عنوان family Doctor خودت انتخاب کردی وقت بگیری. دو هفته بعد که بهت وقت داد و معاینه ات کرد، اگه صلاح دید معرفیت میکنه به متخصص، یعنی خودش برات وقت میگیره که معمولا میفته 3 تا 6 ماه بعد!! حالا اگه این وسط مردین دیگه خود دانید. شما به هیچ وجه نمی توانید شخصا از یه دکتر متخصص وقت بگیرید، یعنی سیستم به شما اجازه این عمل ناشایست رو نمیده! بله این ماجرا یکی از تجربه های کانادایی شیرین من بود. الانم که این داستان آنفولانزای خوکی علم شده، دلم میخواست بودید و میدیدن که مردم با بچه کوچک 8 ساعت تو سرما تو صف وایمیستن که واکسن بزنن. اونوقت میگین کانادا بهترین سیستم پزشکی دنیا رو داره و چه و چه. بگذریم ، ایشالا تنتون همیشه سالم باشه و محتاج طبیب اونم از نوع غریبش نشین!

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

اولین برف کانادایی

امشب شاهد اولین بارش برف در کانادا بودم. دانه های سفید، درشت و نرم که به سرعت هم آب می شدند. برام جالب بود که حدود ده روز پیش هواشناسی اینجا پیش بینی کرده بود که 5 نوامبر برف سبکی خواهد آمد. اینجا یکی از چیزایی که همه چک میکنند، وضعیت هوای روزهای بعده. خلاصه رفتیم تو زمستون. من موندم و سرما و اعتصاب و بی ماشینی. جریانش را نگفتم؟ آهان، اوکی، تو پست بعدی. فعلا باید برم بخوابم.

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

من اینجوری اومدم کانادا (2)

.درست 10 روز مونده بود به عید که رفتیم سوریه. شنبه غروب رسیدیم و دوشنبه قرار مصاحبه داشتیم. خوشحالم که اولین و آخرین باری بود که پامو تو اون کشور بدبخت و داغان میذاشتم. واقعا آدم قدر ایرونه وقتی سوریه (و البته ایضا کانادا!) بره میفهمه. خیابان هایی قراضه با مغازه هایی که از فرط کهنگی و کثیفی رو به نابودی بودند. هوا هم بوی گند میداد و بسیار آلوده بود. این پژو آردی هست که تو ایرون کسی پهن بارش نمی کنه، اینجا چنان با آب و تاب بیلبورد تبلیغاتی واسش علم کرده بودن که انگار بی ام و است! از همه جالب تر نحوه هتل گرفتنه. تو تهرون به هر آژانسی که زنگ بزنین میگه هتل 3 یا 4 ستاره براتون میگیریم، ولی هیچ کدوم اسم هتل رو نمی گفتن. وقتی رسیدیم دمشق تازه فهمیدیم داستان چیه. مسافرای اصلی سوریه زوار عزیز هستند که با فلاسک و بقچه سوار طیاره میشن تا برن زیارت. اونورم اکثر هتل ها (اکثرا هتل آپارتمانند) مال ایرونی هاست و هر آزانسی اونور یه نماینده داره که با هتل ها کار میکنه و هر کدوم جا داشت شما رو میفرسته اونجا. خلاصه یه بیزنس 100% ایرونیه. کلا میدونید بیزنس زیارت از اون کارهای نون و آبداره، یه بار مشهد رفته باشین میفهمین چی میگم. بگذریم، از قضا ما هم افتادیم تو هتل یه حاج آقای ایرونی خوش اخلاق. یه اتاق خوب و تر و تمیزم بهمون داد که پنجره رو به خیابون اصلی داشت و از تماشای پرایدهای وطنی لذت می بردیم.. شام و ناهارم آشپز ایرونی داشتن و رو پکیج بهمون داده بودن وبه قول معروف alles inklusive بود! ما هم خوشحال بودیم که تو این خراب شده حداقل با همزبون خودمون طرف هستیم. اون اول هم پاسپورت همه زوار رو میگرفتن میذاشتن تو گاو صندوق اتاق حاجی که گم نشه!! البته من بعدش خصوصی به حاجی گفتم که ما برای امر خیر دیگه ای اومدیم ،گفت چشم هر موقع خواستین برین سفارت بیا من پاساتونو بدم. یکشنبه یه گشتی تو بازار اصلیشون زدیم و زود برگشتیم سئوال جوابارو حاضر کردیم واسه فرداش. دوشنبه صبح کت شلوار کراوات کردم و همسرم هم کت دامن، خودتون حدس بزنید که چقدر وسط زائرین چادر چاقچوری تابلو بودیم. کنار خیابون مثل ایرون یه تاکسی دربست گرفتیم به مقصد سفارت. یه پراید قراضه ای بود که لاستیکاش از بس بالانس نشده بود آدم میگفت الان چرخاش درمیره! از کنار سفارت ایرون هم رد شدیم که الحق یه ساختمون شیک و درست حسابی بود. ساعت 9 سر وقت رسیدیم به سفارت کانادا . بعد از بازرسی بدنی رفتیم تو و اون دختره گفت بشینین تا آفیسر بیاد. آفیسر یه ربع بعد اومد و صدامون کرد.حالا اینکه تو مصاحبه چی گذشت رو تو پست بعدی تعریف میکنم.

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

خدمت زیر پرچم کانادا

سربازی رفتین؟ نرفتین؟ چی، معاف شدین؟ اگه رفته باشین و معنی "خدمت کردن" رو بدونین، اگه روزی تشریف آوردین اینجا و رفتین سرکار یاد دوران سربازی، خصوصا چند ماه آموزشی میفتین! در کانادا ما مهاجرین بینوا باید به معنای واقعی کلمه کار کنیم و یا جور دیگه بگم : اگه بخواهیم شغلمون رو از دست ندهیم از گرده مون تا جا داره کار میکشن. فکر کردین الکی رفته جزو 8 کشور صنعتی دنیا، نه عزیز من، زحمت کشیدن و جون کندن. من تازه دارم معنای عبارت "استرس شغلی" رو می فهمم. تو ایرون این یه قلم رو هیچ وقت تجربه نکرده بودم. شده بود 48 ساعت یه ضرب سرکار باشم و جونم دربیاد، ولی این استرس کاری که اینجا به آدم وارد میشه که واقعا هم مهلکه رو هیچ وقت نداشتم. حالا تو پست های بعدی مفصل توضیح می دهم. ضمنا از هفته پیش رفتم جزو دو ماه خدمتی ها!

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

من اینجوری اومدم کانادا (1)

خوب حالا باید می رفتم کلاس زبان فرانسه. نمی دونم چه کوفتیه که تو ایرون یه دونه موسسه زبان درست حسابی که همیشه برقرار باشه نداریم. همشون یا نصف کلاساشون تشکیل نمیشه و یا برنامه و معلم درست حسابی ندارن. دور کلاس های غیر مختلط رو هم که کلا خط کشیده بودم. چون معتقدم کلاس زبان اگه فان نداشته باشه، چیزی از توش در نمی آد و عین کلاس های اخلاق و معارف دانشگاه می مونه. گشتم و گشتم و دیدم بله، یه دونه هست که هم ساعتش خوبه ، هم جاش خوبه بهم میخوره و هم زنونه مردونه نیست : موسسه بیان سلیس تو محمودیه. کتاب Reflet رو درس میدادند که به نسبت به روز بود و کلاس های جمع وجور و معلم های جوون و خوبی هم داشتن. بعد یکی دو ترم فهمیدم هرکی اومده این موسسه فرانسه یاد بگیره فقط می خواد بره کانادا و کسی واسه تحصیل علم و پرورش ذهن و حتی پسر دختربازی وقتشو اینجا تلف نمی کنه! بگذریم که دوست های خوبی هم تو این کلاس ها پیدا کردم که الان یا اینجان یا میان سک سک می کنن میرن. تقریبا 10 ترم یک ماه و نیمی تو کلاس ها شرکت کردم و همش منتظر خبر از بررسی پرونده مهاجرتم بودم. به توصیه دوستان هر از چند گاهی یه فکسی به سفارت کانادا تو دمشق میزدم که هر دفعه بعد یه ماهی جواب میومد که آقاجان، پرونده شما تو نوبته و به موقع بهتون خبر میدیم. این وسط اوایل 2006 بود که به بهانه کسب سابقه کار درست و حسابی کارم رو عوض کردم و رفتم تو یه شرکت خارجی مشغول به کار شدم که خیر سرم وقتی اومدم کانادا بتونم تو شعبه کانادای اون مشغول به کار شوم. بگذریم که از اقبال بلندم زد و resession شد و اون شرکت بالای 1000 تا از کارمنداشو تو کانادا lay off کرد! الانم تا اطلاع ثانوی هیجگونه برنامه hiring نداره. کجا بودیم، آهان می گفتم، بله کارمو که عوض کردم دیگه کلاس رفتن سخت شد. چون خیلی دور شد و کم کم یه در میون و بعد کلا دیگه نرفتم! البته میدونین هر زبانی رو از یه جایی به بعد دیگه خود آدم میتونه self-study کنه و من هم به این مرحله رسیده بودم و خودم شروع کردم به یاد گرفتن. اول از همه سوال های مصاحبه، بعد هم فیلم و اخبار و موزیک. مثلا تماشای کانال های فرانسوی ماهواره واقعا مفید بود. البته این وسط در بیان سلیس رو به بهانه عدم رعایت شئونات یه یه سالی بستن!! یادم میاد حیوونیا چه زحمتی کشیدن که آخرین کتاب "هری پاتر" رو همزمان با عرضه جهانی آن (که میشد سه نصفه شب به وقت ایرون) در ایران هم توزیع کنن. آخرم ارشاد اومد پلمبشون کرد! بگذریم ، گذشت و گذشت و آخر آذر 86 بود که یه نامه اومد که بله، مدارک شما تایید شده و فلان روز بیاین سفارت کانادا تو دمشق برای مصاحبه. دیگه قضیه جدی شد.

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

چی شد که ما هم اومدیم اینجا

جریان برمیگرده به 5 سال پیش؛ سال 2004. بالاخره به ضرب و زور دوست و آشنا و زن و فامیل، من و همسرم هم تصمیم گرفتیم برای مهاجرت به کانادا اقدام کنیم. به قول خانومم می گفت "این روزها هرکی یه پراید داره؛ واسه کانادا هم اپلای کرده. خوب ما که پراید رو داریم. پس یالا!". گفتیم حالا فرمها رو بفرستیم، خوب فوقش نخواستیم نمی ریم. آره، به همین سادگی بود که ماجرا شروع شد. دوستی داشتم که زمانی در بیزنس ارسال ملت به کانادا بود و الان هم اینجاست و جالبه که سال هاست این کارو کنار گذاشته! باهاش تماس گرفتم و چم و خم کار رو پرسیدم. اونم طبق معمول از الف تا ی رو برام توضیح داد. واسه امتحان IELTS هم ثبت نام کردم و رفتم دنبال نمونه سئوال هاش. دیدم ای بابا، این که من 5 هم به زور میارم، در صورتی که نمره 7 لازم داشتم. بعد از پرس و جوفهمیدم یه دکانی هست به نام کلاس آمادگی امتحان IELTS. تو روزنامه همشهری نگاه کردم و یه کلاسی رو که ارزون و ساعت 5 به بعد باشه پیدا کنم که تو مسیر کار به خونه هم باشه. یه جایی رو پیدا کردم تو شهرآرا هفته ای سه روز 6 تا 8 عصر. اتفاقا گرچه موسسه گمنامی بود، ولی معلم و کلاس خیلی خوبی داشت که کلی چیزای دیگه یاد گرفتم، منجمله فن گزارش نویسی. این در واقع تنها کلاس زبان انگلیسی بود که تا حالا رفتم، چون کلا از بچگی که یه بار فرستادنم سیمین، از کلاس زبان متنفر بودم! جالب اینه که تو این کلاس همه یا میخواستن برن کانادا یا استرالیا!! بله، دو ماه بعد، اردیبهشت 84 امتحان رو دادم و ناپلئونی 7 رو گرفتم و تا بقیه مدارک رو آماده کنم شد تیر. درست یه روز قبل ارسال مدارک به اون دوستم که حالا رفته بود کانادا زنگ زدم و چک های نهایی رو کردم. اون گفت ببین الان یه سیستم جدید دراومده که میتونی از طریق استان کبک بیای، این روش زودتر به نتیجه می رسه فقط باید کمی فرانسه بلد باشی. اونم کاری نداره، تو بزن من عالی بلدم، تا نوبت مصاحبه ات بشه یه سالی کار داره. برو کلاس زبان بخون چون از طریق فدرال یه 5-6 سالی حداقل باید صبر کنی. من هم دیدم که ای بابا، 6 سال دیگه کی مرده کی زنده، گفتم باشه. دوباره فرمها رو پر کردم و با همون مدارک فرستادم سفارت کانادا در سوریه بخش استان کبک. درست دو ماه بعد نامه تاییده دریافت و شماره پرونده ام اومد. یعنی ما هم رفتیم ته صف.

Halloween به سبک ایرونی


بالاخره خدا قسمت کرد و ما هم توانستیم در مراسم پرفیض هالووین شرکت کنیم. با گروهی از دوستان به downtown تورنتو و خیابان church که مرکز این جور جنقولک بازی هاست رفتیم. در این هوای سرد برایم بسیار جالب بود که در حالیکه من دارم از سرما می لرزم چطور بقیه با لباسهای نازک و گاها نیمه برهنه دارند راه می روند و از هالووینشون لذت می برند! قیافه بعضی کاراکترها هم واقعا جالب و خلاقانه بود. اینجا از هر قوم و ملیتی دیده می شد. یکی از موارد منحصر به فردی که دیدم، چند دختر ایرونی بودند که خودشونو به شکل "خواهر بسیجی" درست کرده بودند! چادر مشکی و مقنعه سفید و یه مسلسل پلاستیکی هم دستشون بود. گاهی هم چادرشونو باز می کردند و پاهاشونو از پایین مینی ژوپ به نمایش می گذاشتند. کمی یکه خورده بودم، چون اکثر آدمها خودشونو به شکل کاراکترهای ترسناکی که عموما تخیلی بودند (مثل دراکولا) درست کرده بودن، در صورتی که این یکی ما به ازای بیرونی هم دارد و این واقعا برای بعضیها ترسناکه!