
با گذشت یکصد روز از ورود به کانادا ، احساس کردم خیلی چیزها هست که دلم میخواد راجع به شون حرف بزنم و این بهترین بهانه شد برای نوشتن.
۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه
من شان نیستم

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه
ماجرای کار پیداکردن خودم

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه
بدو بدو کانادا، جا نمونی!

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه
نیاگارا، Mall و دیگر هیچ

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه
Deal خوب

Proudly Canadian


۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه
من اینجوری اومدم کانادا (5)
۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه
خونسردی به سبک کانادایی

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه
بحران هویت در مهاجرت
۱۳۸۸ آبان ۱۹, سهشنبه
من اینجوری اومدم کانادا (4)
۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه
من اینجوری اومدم کانادا (3)

!It goes over by itself
۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه
اولین برف کانادایی
۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه
من اینجوری اومدم کانادا (2)
.درست 10 روز مونده بود به عید که رفتیم سوریه. شنبه غروب رسیدیم و دوشنبه قرار مصاحبه داشتیم. خوشحالم که اولین و آخرین باری بود که پامو تو اون کشور بدبخت و داغان میذاشتم. واقعا آدم قدر ایرونه وقتی سوریه (و البته ایضا کانادا!) بره میفهمه. خیابان هایی قراضه با مغازه هایی که از فرط کهنگی و کثیفی رو به نابودی بودند. هوا هم بوی گند میداد و بسیار آلوده بود. این پژو آردی هست که تو ایرون کسی پهن بارش نمی کنه، اینجا چنان با آب و تاب بیلبورد تبلیغاتی واسش علم کرده بودن که انگار بی ام و است! از همه جالب تر نحوه هتل گرفتنه. تو تهرون به هر آژانسی که زنگ بزنین میگه هتل 3 یا 4 ستاره براتون میگیریم، ولی هیچ کدوم اسم هتل رو نمی گفتن. وقتی رسیدیم دمشق تازه فهمیدیم داستان چیه. مسافرای اصلی سوریه زوار عزیز هستند که با فلاسک و بقچه سوار طیاره میشن تا برن زیارت. اونورم اکثر هتل ها (اکثرا هتل آپارتمانند) مال ایرونی هاست و هر آزانسی اونور یه نماینده داره که با هتل ها کار میکنه و هر کدوم جا داشت شما رو میفرسته اونجا. خلاصه یه بیزنس 100% ایرونیه. کلا میدونید بیزنس زیارت از اون کارهای نون و آبداره، یه بار مشهد رفته باشین میفهمین چی میگم. بگذریم، از قضا ما هم افتادیم تو هتل یه حاج آقای ایرونی خوش اخلاق. یه اتاق خوب و تر و تمیزم بهمون داد که پنجره رو به خیابون اصلی داشت و از تماشای پرایدهای وطنی لذت می بردیم.. شام و ناهارم آشپز ایرونی داشتن و رو پکیج بهمون داده بودن وبه قول معروف alles inklusive بود! ما هم خوشحال بودیم که تو این خراب شده حداقل با همزبون خودمون طرف هستیم. اون اول هم پاسپورت همه زوار رو میگرفتن میذاشتن تو گاو صندوق اتاق حاجی که گم نشه!! البته من بعدش خصوصی به حاجی گفتم که ما برای امر خیر دیگه ای اومدیم ،گفت چشم هر موقع خواستین برین سفارت بیا من پاساتونو بدم. یکشنبه یه گشتی تو بازار اصلیشون زدیم و زود برگشتیم سئوال جوابارو حاضر کردیم واسه فرداش. دوشنبه صبح کت شلوار کراوات کردم و همسرم هم کت دامن، خودتون حدس بزنید که چقدر وسط زائرین چادر چاقچوری تابلو بودیم. کنار خیابون مثل ایرون یه تاکسی دربست گرفتیم به مقصد سفارت. یه پراید قراضه ای بود که لاستیکاش از بس بالانس نشده بود آدم میگفت الان چرخاش درمیره! از کنار سفارت ایرون هم رد شدیم که الحق یه ساختمون شیک و درست حسابی بود. ساعت 9 سر وقت رسیدیم به سفارت کانادا . بعد از بازرسی بدنی رفتیم تو و اون دختره گفت بشینین تا آفیسر بیاد. آفیسر یه ربع بعد اومد و صدامون کرد.حالا اینکه تو مصاحبه چی گذشت رو تو پست بعدی تعریف میکنم.
۱۳۸۸ آبان ۱۲, سهشنبه
خدمت زیر پرچم کانادا
۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه
من اینجوری اومدم کانادا (1)
۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه
چی شد که ما هم اومدیم اینجا
Halloween به سبک ایرونی
بالاخره خدا قسمت کرد و ما هم توانستیم در مراسم پرفیض هالووین شرکت کنیم. با گروهی از دوستان به downtown تورنتو و خیابان church که مرکز این جور جنقولک بازی هاست رفتیم. در این هوای سرد برایم بسیار جالب بود که در حالیکه من دارم از سرما می لرزم چطور بقیه با لباسهای نازک و گاها نیمه برهنه دارند راه می روند و از هالووینشون لذت می برند! قیافه بعضی کاراکترها هم واقعا جالب و خلاقانه بود. اینجا از هر قوم و ملیتی دیده می شد. یکی از موارد منحصر به فردی که دیدم، چند دختر ایرونی بودند که خودشونو به شکل "خواهر بسیجی" درست کرده بودند! چادر مشکی و مقنعه سفید و یه مسلسل پلاستیکی هم دستشون بود. گاهی هم چادرشونو باز می کردند و پاهاشونو از پایین مینی ژوپ به نمایش می گذاشتند. کمی یکه خورده بودم، چون اکثر آدمها خودشونو به شکل کاراکترهای ترسناکی که عموما تخیلی بودند (مثل دراکولا) درست کرده بودن، در صورتی که این یکی ما به ازای بیرونی هم دارد و این واقعا برای بعضیها ترسناکه!