۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

من اینجوری اومدم کانادا (5)

بعد از اینکه ویزامون اومد، شمارش معکوس برای سفر و بهم زدن خونه زندگی شروع شد. یکی از موارد اصلی هم quit کردن از کارم بود. البته اکثر همکارام میدونستن، ولی قضیه رو تا اون موقع با رئیسم نگفته بودم. یادمه وقتی رفتم پیشش و گفتم رئیس جون من دارم میرم کانادا، خیلی کول گفت که خوب یعنی چی، اینجا همه دارن میرن کانادا! اینکه چیزی تازه ای نیست. جواب دادم نه رئییس جان من دیگه جدی جدی دارم میرم و اومدم که کارامو تحویل بدم. گفت خوب این شد یه چیزی و طبق معمول آرزوی موفقیت کرد و گفت هرکی از این شرکت رفت عاقبت به خیر شد، البته به جز آقای فلانی که اونم رفت زیر ماشین و ربطی به اینجا نداشت. بعد paperwork مربوط به ترک شرکت رو بهم توضیح داد و مشخص کرد که پروژه های کاری رو به کی تحویل بدم. دو سه هفته بعد که آخرین روزهای کار رسمی من بود برام یه مراسم تودیع و شیرینی خوران خیلی صمیمی گرفتن و کلی عکس گرفتیم و خندیدیم و کادوبازی کردیم. کلا چون من همیشه خودم از سمت هایی که تا حالا داشتم زدم بیرون، این قسمت ماجرا برام جالب و خاطره انگیزه. از یه طرف دل کندن از آدم هایی که شاید بیشترین ساعت های روز رو باهاشون میگذزونی سخته و از طرف دیگه رفتن و تجربه کردن یه محیط کاری جدید وسوسه انگیزه که لزوما شاید بهتر هم نباشه، ولی من دوست دارم. یکی از همکارای قدیمی هم با یه special gift بدجوری شرمندم کرد. از وقتی که کارم رو ول کردم تا روزی که اومدم اینجا به دلایل مختلف سه ماهی طول کشید و تو این مدت واسه درآوردن خرج زندگی چند تا کار کانترکتی برداشتم که اتفاقا خیلی هم بهم مزه داد! تو اون ماه آخر هم بهم یه شغل خیلی خوبی پیشنهاد شد که یه دو سه روزی دودوتا چارتا میکردم که قبول کنم یا نه و حتی یه روز هم رفتم سرکار، ولی فکرکردم نه، اینکه بعدا هم هست. حالا فعلا قاچ زین کانادا رو بچسبم بهتره. تو این مدت در کلاسهای IOM هم شرکت کردیم که واقعا جالب بود از چند نظر: اول از اینکه فهمیدم نصف بیشتر آدمهایی که میرن کانادا از طریق ازدواج، سرمایه گذاری و یا اسپانسرشیپ والدین یا فرزندان میان و شاید فقط 30% مثل ما به عنوان نیروی کار حرفه ای مهاجرت می کنند. ثانیا از تو همون کلاس چشم دیدن همدیگرو ندارن، چه برسه به اینجا! بعدا براتون تعریف میکنم که اینجا چه جور ایرونی هایی دیدم و دارم میبینم. خیلی فانه! ضمنا میتونین از طریق IOM بلیط ارزونتر هم بگیرین رو پرواز خوب لوفت هانزا. یادتون باشه صندلیتونم رزرو کنین. بله، می گفتم، این وسط قسمت بهم زدن خونه زندگی و فروختن و بخشیدن مال و اموال و دل کندن از خنزر پنزرهایی که یه عمره نتونستی دورشون بریزی خودش سریالی بود. خوب اول از همه مامانا میان و همه چیزای گرون رو حیوونی ها به همون قیمت نو میخرن که که به بچه شون کمک کرده باشن. بقیه رو هم دوست و آشنا و فامیل هر کدوم یه تیکه شو برداشتن. هر چی هم که موند یه خانم محترمی بود که دادیم بهش برد واسه خیریه و فقیرا. این وسط قسمت دردناکش کتابها و مجله ها بود. چون هم سنگین و غیرقابل حمل بودن و هم همشو مجبوری بز فروختیم به یکی از این دکه های کتاب دست دوم فروشی. یه مقدار لوازم خونه رو هم فریت کردیم که اینجا داستانی داشتم سر تحویل گرفتن و ترخیصشون. شاید دل کندن از خونه ای که توش سالها واقعا زندگی کرده بودم، غم انگیزترین قسمت ماجرا بود. خوب فکراتونو بکنین، مهاجرت در حرف آسون و جذابه، ولی در عمل سخت و پراسترس. پل های پشت سرتونم به هیچ وجه خراب نکنین و همیشه یه کوره راهی واسه برگشتن وا بزارین. اینجا خیلی ها هستن که زیاد هم راضی و هپی نیستن ولی راه پس و پیش هم ندارن و مجبورن با انتخابشون کنار بیان. ای بابا، باز زیاد روضه خوندم. تا بعد.

۵ نظر:

از هر دري سخني گفت...

عمو شهرام روان و جذاب مي نويسي، همچنان مي خوانمت

داغان گفت...

قربانت شکرجان، شما استاد سخنوری هستید! ما شاگرد شماییم

بهار گفت...

این قسمت خیلی غم انگیز بود :(
خونه زندگی بهم زدن , اثاث فروختن
خوب اقلا چرا مجله کتاباتونو بجای اینکه به دلال بز بفروشین به ما خبر ندادین که بیایم به قیمت عادلانه بخریم دلتون هم نسوزه

ناشناس گفت...

اين iom چيست

Amir گفت...

عزیز جان چرا جواب ناشناس رو ندادی که پرسید: IOM چیست؟ این سوال من هم هست.

لطفا توضیح بده.